«هیچی» یعنی «همهچیز». روزی که برسی به هیچی یعنی رسیدی به همهچیز. آن وقت است که میتوانی همهی آن نیروهای به سایه رفتهی درونت را بشناسی و به کار بگیری. میتوانی حتی خودت اتفاق جالب خودت باشی. «خلاقیّت» همانجا شکل میگیرد. همهی اینها مثل پازل از قبل در آدم تعبیه شدهاست که به آن نقطه برسیم. به قول علیاکبر بقایی «نیاز ماست که نیاز ماست. نداشتن داریم و قدرش را نداریم».
من اما برترین آدمها را از نگاه خود در دو دسته دیدهام. آن قدر که شده بود گاهی می خواستم دنیا را از این کشف غیر تازهام که «اخلاق ورزشی» واقعا وجود دارد، خبر کنم. بله دستهی اول ورزشکاراناند. هرچه جلوی ایشان تواضع بورزی، نه تنها ذرهای غرور نمیگیرند بلکه در کمال تحیّر، در عین قدرت متواضع تر برخورد میکنند. بیشترین حس امنیت روحی را -حتی اگر اختلافات عقیدتی زیادی داشته باشیم- زمانی دارم که با دوستان ورزشکارم هستم. در مقابلشان میتوانی خودت باشی. نگران برخوردشان نیستی. چون دیگری را بر خود ارجح میدانند و خودی در میان نیست. جمعهایشان پر است از دلگرمی، شور و نشاط و مراقبه. ورزش حرفهای پس از مدتی اخلاقیات و حالات آدم را تغییر میدهد. مربّی هم البته، نقش به سزایی دارد. دستهی دوم با کمی اختلاف، هنرمندانی هستند که با دستانشان چیز قابل عرضهای خلق میکنند. مثلا خطاطها و نقاشها. نمیدانم وجه تسمیهاش چیست ولی، همان روحیهی تواضع که «هرچه متواضعتر باشی، متواضعترند» را نیز در آنها هم دیدم. پر از ادب و احترامِ غیرتصنعی. شهید آوینی هنر واقعی را با الهام گیری از معارف اسلامی آن چنان توصیف میکند که با فطرت و حقیقت انسانی در هماهنگی کامل است. او میگوید: «هنر شیدایی حقیقت است. همراه با قدرت بیان آن شیدایی. هنرمند رازدار خزائن غیب است و زبان او زبان تمثیل است. پس باید رمز و راز ظهور حقایق متعالی را در جهان بشناسد.» شاید برای همین است که هنرمند واقعی کبر در وجودش محو میشود. آقای مجتهدی برای رهایی از کبر این نسخه را دارد: «عُجب خیلی بد است. هر چقدر هم خوب هستی، هر که را
دیدی، بگو این از من بهتر است. حتی معتادی را هم در کوچه دیدی، بگو شاید او
عاقبت بهخیر شود، من بدبخت. پناه ببریم به خدا.»
آدمهای بزرگ و قوی متواضع ترند. بدون این که خودشان بدانند یا بخواهند که چنین شناخته شوند. در این زمینه پیامبر اکرم در کنزالعمال، حدیث 5737 میفرمایند: «کسی که فروتنی کند چنین کسی نزد خود ناچیز است، ولی در چشم مردم، بزرگ میباشد». حقیقتی است. از خدا میخواهم دوستانی از این جنس نصیبمان کند تا بوی خوششان ما را هم درگیر کند.
+ این پست میتواند ادامه پست قبلیام باشد.
این روزها مدام به تعریف خوب بودن فکر میکنم. همین که آدمی صاف و خیّر باشد آیا کافیست؟ همین که متواضع باشد، تکبر نورزد آیا کافیست؟ به پارامترهای جدیدی رسیدهام که فکر میکنم اولویت با داشتن این خصوصیتهاست. مثلا «جسارت». مثلا «معرفت». جسارت و شجاعتی که خارج از محدوده عقل نباشد. فکر کردم که یک آدم جسور حتی در کارها و حرفهای سادهی روزمره، چقدر میتواند جذاب و خوب باشد. از احتیاط زیاد حس ناامنی میگیرم. معرفت اما خودش تعریف دارد. اینکه حواست جمع چیزهایی باشد که کسی انتظارش را ندارد و یا حتی در برترین حالتاش فقط از تو انتظار دارد. انتظاری که شگفتزدهاش کند. من اسمش را گذاشتهام «مدیریت همه جانبه». کمتر کسی میتواند مدیر همهجانبه باشد. آدم بامعرفت، درونم را متلاشی میکند!
تو میتوانی ساختمانی که بوی نا گرفته، نشست کرده، کمکم پایهاش سست شده و ناگهان پایین میآید را سر پا کنی. مثل پرندههای له و پخش شدهی حضرت ابراهیم روی کوهها. گناههای نادانسته و ناخواسته مثل نمناکی و به بوی نا میمانند. کمکم فونداسیون ساختار ایمان آدم را سست میکنند و ناگهان پخش زمینت. مثل آن پرندهها خردهریزههایم را بههم وصل کن. مثل روز ازل محکم و بینقص. «لیطمئنّ قلبی».
مثل وقتی که حضرت ابراهیم را به آتش افکندند و او فقط به خدای خودش فکر میکرد. به آتش دستور دادی: «برداً و سلماً علی ابراهیم». گناه قلب را میسوزاند. دود و خاکسترش آن را سیاه میکند. ابراهیم نیستم. تو اما، همان خدایی. خدای ابراهیم، خدای من هم هست.
در این دوره و زمانه که به سختی کسی وقت میکند برای خودش برنامه بریزد، چه رسد برای دیگری -بدون چشمداشت-، دوستی دارم که توجه و محبت زیادی به من دارد. خیّر است. بخیل نیست. همنشینیاش با رشد خودم همراه است. هر وقت با او هستم، عادات متوسط برایم گلدرشت میشوند و دوست دارم تغییرشان دهم. ارادهام را قویتر و فکرم را با اعمال خوبش اصلاح میکند. معرفت صادق دارد. سرّش با علانیهاش یکیست. صبور و به معنای واقعی کلمه ماه است. مراقب نماز اول وقتم است. به سلامتیام، به ساعت غذا خوردنم، حتی به پاکسازی بدنم از سموم هم فکر میکند. هم دوستم است، هم مربیام. در اصل سلامت روحم را جدی میگیرد. بدن که سالم باشد، روح هم سالم میماند و سلامت روح، کیفیت زندگی را میسازد. کیفیت زندگیام را بالا میبرد. برای همین هم بعد از مدتی که با او هستم شادابتر میشوم. گل از گلم میشکفد. روزها بوی بهارنارنج و شبها بوی شببو میدهد. نام دوستم «رمضان» است. بله، این دوستی و مودّت گنج است. کارساز است. برکت دارد.
مکبّر گفت آخرین جمعه ماه رمضانه. تازه به خودم اومدم دیدم چی شده! انگار
همین دیروز بود که اومدم نوشتم منبر شب سوم رمضان و بعد دکمه ذخیره و
انتشار رو زدم. رومه همراهم داشتم. پهنش کردم. کف پام روی آسفالت داغ نزدیک میدون فلسطین، مثل زمینای صاحب اسمش میسوخت. نماز جمعه رو با جماعت با صفایی که توی خیابون نشسته بودن، خوندم. منتظرموندم تا نماز عصر رو بخونیم. به مصرف داخلی و تاثیر خارجی (داشتن یا نداشتن) این راهپیمایی فکر نکردم. امروز روز اسلام بود. اصلا وظیفه هر انسان آزاده و مدعی صلح اینه که بره و از ظلم اعلام برائت کنه. اگه اینجوری نه چجوری؟ حالا بخوای فکر کنی تاثیر میذاره یا نمیذاره؟ حتما میذاره. شاید روی یه فردی خارج از اون جمع و داخل کشور. این که دید یه نفر نسبت به ظالم و مظلوم درست بشه، کم چیزی نیست. نه فقط از جهت این که دونه دونه افراد زیاد میشن، بلکه از این جهت که همینم که یه نفر ببینه نه آقاجون انگار همه چی اون دنیای کوچیکی که برا خودم ساختم نیست.
این روزها که باز شور و حرارت زیارت اربعین شروع شده زیاد به زیارتهای بیحلالیت طلبیدن فکر میکنم. واقعا قبول است؟ البته فهم ما به کرامت خدا نمیرسد. قدیمها رسم و رسوم خوبی بود تا زائر خوب حلالیت نمیطلبید وحسابهایش را صاف نمیکرد به زیارت نمیرفت. بعضیها میگویند زیارت رفتن مثل آب خوردن شده. همه زود به زود میتوانند بروند. این اما ماهیت زیارت را که عوض نمیکند. البته این مسالهی شخصیای برای من نیست و اساسا خیلی وقت است از کسی انتظاری ندارم ولی این حجم از زائر بیخداحافظی ذهن آدم را درگیر میکند. اربعین شده وسیلهی شوآف. شما خوب ما بد. خوشا به سعادتتان. اصل قضیه اما چیز دیگری بود.
میان این لیستهای بلند بالای عجیب غریب فقط خودتان را جا نگذارید، با همهی خود بروید و برای ما هم دعا کنید. معالسلامه
کاری که در دو پست قبل اشاره کردهبودم به مشکل برخورده بود و من عمیقا ناراحت نشده بودم، امروز مشکلش حل شد. منتهی با این تفاوت که به جهت ظاهر شاید معنای حل شدن ندهد. بعد از یک فاصله از مقطع قبلی در یکی از دانشگاههای سراسری تهران، ارشد قبول شدم. وقتی گفتند به حد نصاب ممکن است نرسد، آب یخ ریختن روی سرم. در قدم اول ناراحت شدم که یک سال دیگر باید وقت بگذرانم. فکر نمیکردم نظام آموزشیمان آنقدرها بیقانون باشد که حتی برای یکنفر هم کلاس تشکیل ندهند. در قدم دوم خوشحال شدم چون با دانشگاه ارتباط برقرار نمیکردم. اگرچه از رشته بدم نمیآمد، دانشگاه ولی جو سنگینی داشت و حال خوبی دریافت نمیکردم. تغییر رشتهای بودم و فرصتی میدیدم تا دوباره یکسال دیگر وقت بگذارم شاید برای رشتهی خودم یا چیزهای دیگری. ارشد برایم حکم مطالعات کتابهایی را دارد که علاقه دارم البته به صورت اصولی و بودن در جو پژوهشیاش. خیلی به جنبه مدرکیاش نگاه نمیکنم. بههرحال امروز که رفتم مدارکی که موقع ثبتنام تحویل داده بودم را پس بگیرم، انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشتند. خدا را شکر هر چه پیش آید خوش آید هزار بادهی ناخورده در رگ تاک است.
چند وقت پیش یکی از دوستام با لحن شوخی جدی بهم گفت ذهنت عین مدار منطقی شده که فقط صفر و یک خروجی داره.
بعضی آدما اینجورین. اگر اونی که اونا دنبالش هستن رو نگی میشی باینری یا دودویی و یک مادربرد مملو از مدارات منطقی. اگر بگی میشی دیود عبوردهنده خوب که وظیفشه مثل جادهی یک طرفه الکترونهای حرف رو عبور بده و از سمت دیگهاش اجازه ورود هیچ جریانی رو نده. در نتیجه خروجی فقط همون چیزیه که به گوشش وارد شده. منم وسط نظرش داشتم فکر میکردم شاید یک گیت اینورتر رو اشتباهی بهم وصل کرده. شاید سون سگمنت بهم وصل کنه خروجیای که میخواد رو بگیره. شاید کلید رو باید آن کنه. که یادم اومد همون جمله اول هم صد در صد رفته سرچ کرده یا جایی شنیده!!
دیروز جایی نوشته بودم: استکان چای تکیه تجریش حالش رو جا آورد و با خودش گفت: «یه چیزی میشه بالاخره».
صبحش کارم در جایی به مشکل خورده بود. راستش عمیقا از آن موضوع ناراحت نبودم. فقط دلم گرفته بود. سر ظهر بود داشتم برمیگشتم سر کار. از امامزاده صالح عبور کردم رسیدم تکیه. خالی بود. نور از بریدگی سقف روی زمین آب پاشی شده میافتاد. پیرمردی چای میداد و دیرم شده بود. من هم چای خور نیستم. استکانی بود گفتم چای امام حسین را رد نکنم. بیخیال دنیا نشستم روی صندلی فی گوشهای از تکیه. گربهای وسط نور آمد و خودش را لوس کرد. کش و قوس آمد. بدنش را لیس زد. سوسکی زیر پایش دوید. بالا و پایین پرید. به اندازه من از سوسک میترسید و فرار کرد. وقت خوردن چای بود. حقیقتا باور نمیکردم ولی قدری سبک شده بودم. با خودم گفتم «یه چیزی میشه بالاخره». رسیدم. هنوز کم حوصله بودم. همکارم برایم حرف میزد. گفتم «نخندون انقد. حوصله ندارم الان. بعدا بیا بخندیم.» گفت: «خنده خوبه برات. مثل چای تکیه است.»
امشب وقتی دیدم بازیکنان استقلال برای دختر آبی پیراهن مشکی پوشیدهاند به حال ورزش تاسف خوردم. دختر آبیای که اصلا معلوم نشد آبی بود یا نه! من هم از مرگ یک آدم ناراحتم که این کارکرد روانی یک انسان سالم از مرگ کسی دیگر است. حتی اگر از روی حماقت باشد. تاسف، ناراحتی و تعجب. اینها سه حالت من از این ماجراست. تعجب از این بابت که هنوز نقاط تیره و تار موجود توی چشم میزند با این حال افرادی در سال ۱۳۹۸ هستند که بی اطلاع از همهجا با پست امثال پرویز پرستویی اتقان چیزی را میسنجند.
هفتهای به طور متوسط ۱۴ دختر ایلامی بهخاطر فقر و شرایط نامساعد خانوادگی خودسوزی میکنند؛ کسی اما آنها را نمیبیند و صدایش را در نمیآورد. این در حالیست که یک خودکشی که زمینههای روانی زیادی داشته اینطور بزرگ میشود. من برای ورزشکاران تاسف میخورم. قرار بود «عقل سالم، در بدن سالم» نه که مانع یک استدلال و چرایی و ذهن پرسشگر شود.
دو روز است چیز خاصی برای گفتن ندارم. یاد چیزی نمیفتم که بنویسم. فقط به ماه های پیش رو فکر می کنم و راهی که در پیش دارم. دیشب هم یک نقد درد دلانه ای نوشته بودم که پیشنویسش کردم حالا دوباره انتشارش می دهم.
دلم شور و هیجان می خواهد. مدت هاست با این کنسول های بازی خانگی بازی نکرده ایم. آخرین بار به جز کامپیوتر، سِگا بود. گاهی فکر می کنم چقدر همان ها هم خوب بودند. دوست دارم باز هم با دسته های آتاری بازی کنم. در بازی دوست دارم بیشتر ببرم، کم تر ببازم. دوست دارم وقتی گل می زنم برای حریفم کُری بخوانم تا بیشتر بخندیم. مرغابی ها را با یک تیر ناکار کنم. شورش بازی کنم. حتی قارچ خور. دوست دارم آن قدر داد و هوار کنیم که کسی تذکر بدهد پایین آدم زندگی می کندها و ما به کُری های زیرلبکی ادامه بدهیم. برای چند روز احتیاج دارم از بزرگسالی انصراف بدهم.
بالاخره چهارتا کتاب مواعظ آیتالله حقشناس تمام شد. هر شب یک درس میخواندم. مفید است. توصیه هم میکنم. شخصا اما با کتابهای حاج آقا مجتبی بیشتر ارتباط برقرار میکنم.
انسان مدام و مدام به توصیههای اخلاقی از طرف استاد و مراقبه احتیاج دارد تا تبدیل به عمل همیشگیاش شود. اگرچه کتب اخلاقی جای حضور را نمیگیرد اما برای ما که امکانش نیست غنیمت است و چیزی در درون آدم را زنده نگه میدارد.
امروز برای یک کار اداری رفته بودم یک ادارهای. از همان ادارهها که کاغذ بازی دارد. کارت ملیات را بگذار صدا بزنیم. این کاغذ را بگیر ببر ته سالن. کاغذ پرینتی بیاور ببر اتاق روبرویی. ببر زیرزمین ببر پشت بام. ببر نیمطبقه اول. آخر سر ببر پیش فلانی مهر و امضا کند و ناگهان ساعت ۱۲:۳۰ همه دست از کار میشویند میروند توی اتاقها در را هم پشت سرشان میبندند تا یک ساعت بعد. از ۱۰:۳۰ تا ۲:۳۰ معطل شدم. ناگهان مرد کتشلواریای که سفیدی نصف و نیم موهایش خبر از میانسالی میداد فریاد زد کار من را راه بیانداز. خستهام کردی. کیفش را پرت کرد روی صندلی فی و صدایی ایجاد شد. خوشم نیامد از اینکارش. دوباره برگشت با لحن آرامتری درخواست کرد کارش را راه بیندازند. یادآوری کرد از ۱۱:۳۰ آنجاست. حال آدمهای کلافه و مستاصل را داشت. کارمند با سنگدلی تمام از ارباب رجوع مقابلش سوال میکرد و جواب مرد کلافه را نمیداد. نه تنها کارمند که هیچ کدام از کارمندان دیگر سعی در آرام کردن مرد نداشتند و سکوت مطلق بودند. دلم سوخت. بعضی ادارات واقعا لازم است برایشان توضیح بدهیم که دقیقا چرا حقوق میگیرند و وظیفهیشان چیست!
خودمونیما به عمقش که فکر میکنم چجوری اینهمه سال با این شدت مردم زیادی اینطور عزاداری میکنن برای یک واقعه بعد از ۱۴۰۰ سال حقیقتا چیز عجیبیه. اونقدر عجیب که در مخیلهم نمیگنجه! عزیزترین فرد آدم هم فوت میکنه نهایتا تا ۴۰ روز گریه و زاری شدت داره سه چهار سال بعدش که بماند. روزهای بزرگی رو میگذرونیم. دوست دارم در بیکرانههای وجود امام حسینعلیهالسلام غرق بشم. اهل بیت درعین اینکه عرشین زمینی هم هستن پس نشدنی نیست. حضرت امیر اگرچه عرشی بود ولی، ابوتراب هم بود. حیف که من کجا و ساحت مقدس اهل بیت کجا
دوستی نوشته مردم نباید مصداقی عدالتخواهی کنند. ممکنه طمع دیدهشدن و نفوذ قدرت در اونها دیده شه. یعنی هیشکی مصداق نگه و فقط دم از عدالت طلبی بزنه. آدمهای هم انقدر خوبن که بگن وای داره ما رو میگه و دست از ی و بیعدالتی بردارن. اینطوری که هرکسی میتونه بگه عدالت خوبه و کلیگویی کنه.
بدترش اینه که میاد استناد میده به صحبتهای آقا. شما اول جان مطلب رو بگیر بعد بیا مانیفست صادر کن. آقا کی میگه دست اختلاسگران رو یک به یک کوتاه نکنیم؟ کلی گفتن که دردی رو دوا نمیکنه. فقط یاد گرفتیم که چیزی نگیم ممکنه نظام تضعیف شه. غافل از اینکه همین احتیاطهاست که باعث تضعیف نظام میشه.
شما از چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب را برای یافتن یک ابزار کالیگرافی پیاده گز نکرده اید و همان راه را برای ادامه ی جستجو پیاده برنگشته اید و وقتی پیدا نکرده اید در اینترنت به جستجو نپرداخته اید و بعدش متوجه نشده اید که همان بسته هایی که نشانت می داده اند زیر برچسب توضیحات، دقیقا زیر برچسب چیزی بوده که دنبالش بوده اید. شما قیمت های مختلف آن ابزار را ندیده اید و نمیدانید که ندانستن این که کدام مغازه قیمتش پایین تر بود تا مستقیم بروید همان مغازه چقدر دردناک است! شما نیاز ندارید حد فاصل انقلاب تا چهار راه ولیعصر را فردا دوباره بروید کمترین قیمت را کشف کنید و مجددا برگردید به آن مغازه. شما به سفارش اینترنتی اش فکر نکرده اید تا ببینید همان پیاده رفتن و برگشتن بیشتر می ارزد
شبها سر راه با تمام خستگیام دلم نمی آید هیئت جمع و جورمان را نروم. اگر یک بالشت بدهند حاضرم همان جا استراحت کنم. نمیدانم چه چیزی بیدار نگهم میدارد. سخنرانی که نیست و خوب صحبت میکند و گاهی هم میزند به جاده خاکی. مثلا هر شب یادآوری میکند که آخرِ سال 38 به دنیا آمده و نگاه به ظاهرش نکنیم. موهایش رنگ است تا جوانتر نشان بدهد؛ که در شانزده سالگی دو بار دستگیر شده و به انقلاب که خورده از اعدام حتمی ساواک نجات پیدا کردهاست؛ یا مداحهای احتمالا بیفالوورمان از پیر و جوان که فریاد نمیزنند، هیجانی نمیشوند و ترتیب خواندنشان را اهالی همیشگی هیات از برند. همانهایی که بعد از میانداری مظلوووم حسین غریییب حسین تکرار یا ابیعبدالله با آن لحن خاص، به تکبیتی میرسند که حالا امضای هیات ماست و نشان از آخر مجلس. بله من شبها به هیات شکستهای با حضور افتخاری خانوادههای شهدای محل میروم وقتهایی که هیات نزدیکترش به خاطر غذای چرب و پر و پیمانش همیشه شلوغتر از این حسینهی ساده است.
امشب اما چیز دیگری بیدار نگهم میداشت. صدای چیپس خوردن کودکی که دیوانهوار به ورقههای چیپس کچاپش کنار گوش من گاز میزد
سوار تاکسی شدم. همیشه اولِ راه کرایه را حساب می کنم. جنگ اول بِه از غرولند و نیتی آخر. دلیل دیگرم هم این است اگر پول خرد لازم داشته باشد کارش راه بیفتد. راه همیشگی بود و کرایه مشخص. راننده پانصد تومان اضافی تر می خواست. ندادم. ترمز زد. پیاده شدم. دو ثانیه بعد سوار تاکسی دیگری بودم که نذر داشت امروز کرایه نگیرد. گفت کارگر است. این دومین باری بود که سوار ماشینی می شدم که به عشق ائمه مسافر جا به جا می کرد.
به قول آقای فاطمی نیا «اینا از اسراااره آقاجان اسرار»
به شادی احتیاج داشتم. دنبال چیزی بودم که ذهنم را درگیر چیزهای شادیآور کند. بعد از ماهها توی سایتهای موسیقی ایرانی گشت زدم و به آهنگهای جدید گوش دادم. در بعضی آهنگها خواننده حتی اگر بشکنی هم میزد محتوای ترانه چیزی جز تحقیر و لعن معشوقه نداشت. آدمهای کوچکی که حاضرند بهخاطر مخاطب بیشتر و ایجاد عزتنفسهای تصنعی شکستعشقیشان را تقصیر معشوقهی بهظاهر نامردشان بیاندازند. مثلا: «حالم خرابه با خاطرههاتم بدم شاید که بعد از این به هر کاری دست زدم/ من هنوزم به یادت میفتم ولی به خودم قول شرف دادم ادامت ندم/ به بیخیالا بگو صبر کنن منم اومدم» اشعار چرتی با درونمایهی تهدید، اضطراب و بیعرضگی، که عاشقِ دوزاریپرور است. جوانها را در خماری نگه میدارد و یا درموارد دیگر امکان اینکه کسانی که وصال برایشان رخ داده را قلقلک بدهد، هست.
اینروزها که در راه رفت و برگشت، روزی سه غزل حافظ و سه غزل سعدی میخوانم بیشتر میفهمم چرا جامعه تا این حد متکبر شده و دل بدستآوردن برایش سخت است. چیزی که در هردویشان میبینم یک مشت خاک است. خاک میشوند جلوی معشوقهشان. دوستشان دارم. در چشمم بزرگاند. خیلی بزرگ. پر از شجاعت، غیرت، عزت و لطافت. آنجا که سعدی میگوید:
«غیرتم آید شکایت از تو به هرکس/ درد احبا نمیبرم به اطبا» یا در حالی که از او رنجیده همچنان میگوید: « مرد تماشای باغ حسن تو سعدیاست» یا «که حال تشنه نمیدانی ای گل سیراب» یا «جفا و جور توانی ولی مکن یارا» و «طایر مسکین که مهربست به جایی/ گربکشندش نمیرود به دگر جا»
حافظ را هم که قبلا کمتر دوست داشتم بهخاطر شعرهای چند پهلویش، حالا بعضی از ابیاتش را میپسندم:
«چنین جوان که تویی برقعی فروآویز/ وگرنه دل برود پیر پای برجا را»
حالا هی معلم ادبیات پیشدانشگاهیمان بیاید بگوید منظورشان خداست. معشوقهشان خداست. اگر معانی همین چیزها را درست در نظام آموزشیمان میفهماندند وضعمان این نبود.
از موسیقی گذشتم و به فکر سریال افتادم. نه هیجان میخواستم، نه رمزآلودگی، نه درس اخلاق. همه را از برم. دوستم ماههاست «فرندز» را پیشنهاد میکند. یک قسمت نیمه دیدم. خندههای تصنعی روی فیلم بهمن نمیچسبید. انگار کن انتهای جُکی، خاطرهای، استیکر خندهی زیاد بگذارند و مجبورشوی توی رودربایستی بخندی. نتوانستم ادامه دهم. بین سریالهای خارجی گشتم. چیزی به دلم چنگ نمیانداخت. دنبال طنزهای فاخر نبودم. حاضر بودم پایتختها را بنشینم دانلود کنم ببینم. یاد بازیگرهایی که حتی از دیالوگ گفتنشان هم خندهام میگیرد افتادم. «هادی کاظمی» را سرچ کردم. «سالهای دور از خانه» آمد. اسپینآف «شاهگوش» بود. شاهگوش را دیده بودم. از سالها، چهار- پنج قسمت را مداوم نگاه کردم و خندیدم. کمکم که سریال داشت به قهقرا میرفت و داستان خاصی نداشت متوجه تکههای وقیحانه و مبتذل میشدم که حالا دیگر دیالوگهای خندهدار هم سر خندهام نمیآورد. ادامه ندادم. مد شده فیلمنامه که نداشتهباشند با چیزهای زشت و زننده مخاطب جذب کنند. بیخیال شادی شدم!
ما معمولا عادت داریم از آقای ای مواضع ی و اجتماعی بشنویم. درحالیکه وقتی وارد حوزه معارف دین میشود تازه متوجه میشوی چقدر صحبتهایش دلنشین است. بهقول دوستی چون خود او عامل است و از دل حرف میزند، به دل ما هم نفوذ میکند. مثلا چند روز است که "این آیه" با لحن آرامشبخش او -مثل همیشه که سورهای میخواند- در سرم تکرار میشود: «انّ معی ربّی، سیهدین»
گوش دادن به داستان زندگی حضرت موسی (علیهالسلام) برایم همیشه هیجان دارد. از زبان یک پیر دانا باشد، چه بهتر. زندگیاش پر از غافلگیری و امید است. آنجایی که امام صادق(علیهالسلام) میگوید: «فان موسی ذهب لیقتبس لاهله نارا فانصرف الیهم و هو نبی مرسل». موسی از شهر خارج شد تا برای خانوادهاش از خدا طلب آتش کند، خداوند با او سخن گفت و پیامبر برگشت.
ساعت ها برای خودم مشق می کنم. شاید دیگه مطمئنم این همون کاریه که میتونم در تنهاییم انجام بدم و ازش لذت ببرم. خطاطی و نقاشیخط رو میشه گفت دوست دارم. حتی اگه جوّ کلاسش گاهی بسیار ی بشه و فضا کاملا مخالف عقیده من. که خب یاد گرفتم برای این که احترام ها حفظ بشه سکوت کنم یا اگه جایی ببینم واقعا تاثیری داره چیزی بگم. اوایل چیزی نمیگفتم چون من یه ناشناس بودم بین یه سری ادم هم عقیده. تقریبا هم جایی به صورت طولانی مدت نبودم که مخالف عقیده ام باشند. رفته رفته توی بحث مشارکت کردم و دیدم نه اتقاقا اصلا در برابرم جبهه نمیگیرن. چه استاد چه همکلاسیام. گرچه شاید به ظاهر کوچک ترین تغییری در دیدگاهشون نسبت به نظام ایجاد نشده ولی کمترین اثرش این بوده که حالا دیگه عقاید ی من رو میدونن و خیلی شاید بحث نمیره اون سمت و بیشتر توی همون جهت یادگیری و هنر باقی می مونه.
وقتی داشتم به بغل دستیم میگفتم که خسته ام از تمرین و می خوام زودتر به مرحله حرفه ای ترینِ خودم برسم استاد ناگهان شنید و همونطور که با قلمش صدای قیژ میومد گفت میدونی «آن» چیه؟ گفتم فکر کنم بدونم استاد. با غلظت گفت خیلی مهمه «آن»! خیلی! سخت به دست میاد. خیلی دشواره. یک لحظه است که تو به شهود میرسی. رسیدن به «آن» یعنی رسیدن به «شهود». «آن» چیزیه که باید بهت بدن. نمیتونی بری بدست بیاریش ولی برای بدست اوردنش باید تلاش کنی. یک چشم زدن غافل از آن شاه نباشی/ شاید که نگاهی کند آگاه نباشی همش حواست باید به اون سمت باشه. یهو ممکنه نگاهت بکنه اون نگاه اگر بیفته به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند/ به آسمان رود و کار آفتاب کند
+ امروز که یه نمونه گذاشتم اینستا چند تا دایرکت داشتم که لطف های بسیاری بود و تک و توک هم گفته بودن که اسم بچه ما رو هم بنویس. اسم ما رو هم بنویس یا من قبلا نستعلیق کار کردم تو چند نمونه به من بده من از روت یادبگیرم. کاری به این ندارم که قطع قلم نقاشیخط گاهی فرق داره، شیوه چیدمان حروف در اون ذهنیه و مثل خطاطی (چه معلی چه نستعلیق یا هرچیز دیگه ای) اینطوری نیست که حروف رو ساده بچسبونی به هم و پیش بری که حتما اون ها هم در جای خودشون بسیار ارزشمندن و من هنوز خیلی راه دارم حتی این خطوطم تکمیل شه. کاری به این هم ندارم که میزان آشنایی آدم ها با ما چقدر میتونه باشه که چنین چیزهایی بخوان ولی من خودم همیشه برای کار هنری واقعی ارزش قائلم. میدونم اون چیزی که کشیده یا نوشته حاصل ماه ها و سال ها تلاشه. چیزی که می خوام بگم اینه که بیایید هزینه رشدمون رو خودمون بپردازیم. همیشه نباید رایگان همه چیزو به دست بیاریم. این که تو بنویس من از روش مشق کنم حالا چون چهار باری همو لایک کردیم و فالو داریم و خیرمون هم به کسی نمیرسه این اجازه رو به خودم می دم که بگم، بنظرم جالب نباشه. خب بازخوردهای مستقیم خوب هم داشتم که: دیگه وقتشه یه پیج سفارش بزنی. راستش کسی این مدلی به من بگه شاید ده تا تابلو هم براش شعر بنویسم و رایگان بدم. بعله یه همچین ادمیم من :))
اوایل که تازه وارد این ماجرا شده بودم استاد میگفت هیچوقت رایگان برای کسی این کار رو نکنید چون ارزش کارتون رو متوجه نمیشن. با خودم میگفتم بابا این حرفا چیه. بذاریم خلق الله استفاده کنن. پس دلی را شاد کنیم و این ها چی میشه؟ یکم که گذشت دیدم پر بیراه نبوده اون حرف و از سر غرور نیست شاید.
آغاز هفتهی بسیج رو به بسیجیهای جناحی، نماددارهای احساسی، شیشجیبپوشای عاشق فِشفِش بیسیم، مشروطیهای قدیم، خواهرای دفتر گوشه دانشکده، تندروهای پرسرعت، امر بهمعروف کنندههای خوشصحبت و همچنین به جهادگرهای بیمنت، تبدیل کنندههای تهدید بهفرصت، بهپدر علم موشکی حسن تهرانی مقدم -نخبهی پرقدرت-، مشکلدارهای بیبنبست، علی خلیلی اهل عمل، احساسیهای آمیخته با عقل، خوشاخلاقهایی بالبخند، ورزشکارهای سربلند، هنرمندهای پایبند، خداپسندهایی با طبع بلند، استادای با علم و فهم و خار چشمهای دشمن تبریک عرض میکنم.
دخترانی که عکسهای شخصی خود را در رسانههای اجتماعی به اشتراک نمیگذارند، بهتر است آنهارا به عنوان استوری "Close Friends" نیز به اشتراک نگذارند. "Close Friends"جایی است که کاربرها میتوانند افراد کمی را برای مشاهده عکسهای خود انتخاب کنند. انجام این کار بیخطر نیست. به عنوان مثال، دختری در لیست "Close Friends"ِ کسی، ممکن است آن استوری را در حالی که دیگریای در کنار او باشد مشاهده کند. بنابراین، بعید نیست بغلدستیاش ناخوداگاه نگاهش بیفتد. یا مثلا برخی از دخترها شوخیهایی که خواندنشان فقط برای دختران دیگر درست است، به اشتراک میگذارند. من فکر میکنم آنچه که نباید «باهمه» به اشتراک گذاشته شود، در وهله اول نباید «کلا» به اشتراک گذاشته شود! این شوخیها یا تصاویر بیفایدهاند و سودی ندارند. ما باید در این فضای اجتماعی مؤثر و اصلاح پذیر باشیم. اگر اینطور نیستیم، نباید اینجا باشیم.
از پدرم پرسیدم بابا برای من دعا میکنین دیگه؟ گفت بیستو چهار ساعته! گفتم ممنون، میدونستین دعای پدر برای فرزندانش مثل دعای پیامبر برای امتشه؟ پدرم خوشحال شد.
امروز نمیتونستم برم سر کار. لِم مادرم هم دستمه. چند ساله سهشنبههای آخر ماه قمری روضهی خونگی داریم. توی کارهای خونه کمک کردم. بیشتر از اوقات دیگه که متاسفانه از روی غفلته، توجه و ابراز محبت کردم. باهم از هر دری حرف زدیم و ازش خواستم برام دعا کنه.
قبلا گفتم جای دل کجاست؟ همونجا سبکتر بود.
راستشو بخوای فکر نمیکردم دیگه آدم هایی ببینم با این سطح از مسئولیت پذیری و تواضع حتی در جایی که می تونست جا خالی بده. توی حکمت 217 حضرت امیر دارن که در دگرگونی روزگار، گوهر شخصیت مردان شناخته می شود. خیلی حقه این حرف. توی روزگاری که آدم ها مسئولیت تصمیم های اساسی و یا حتی حرف های روزمره ی خودشون رو هم به عهده نمی گیرن خیلی مردونگیه کار یک افسر جزء رو فقط به خاطر این که رئیسشی به عهده بگیری. من بر دستان سردار حاجی زاده بوسه می زنم. همین دستانی که رفت تا روی گردنش. سر و گردنش رو با هم آورد جلو و خودش گردن نفس خودش رو زد.
قصد ندارم کسی رو بزرگ کنم. قصد ندارم حاشیه رو ببینم. بله من هم عزادارم. از خانواده های دوستان قدیمی دانشگاهی ام در این هواپیما بودند ولی این اتفاقات دردناک بزرگ خوب آدم ها رو نشون میده مراقب باشیم از مرز انصاف خارج نشیم. مراقب سلامت روانمون باشیم. نذاریم با روانمون بازی کنند. این روزها می گذرند. اروم میشیم. هیجانات ساکن می شن. خِرَدِ تجربه رو برداریم. توی روزگار نامردی «امیرعلی حاجی زاده» باشیم. حتی اگر موضعمون مخالفشه. کار آسانی نیست یک سردار عالی رتبه بیاد جلوی جهان بگه من مسئولیت همه چیز رو می پذیرم در حالی که میشد از داستان فرار کرد و با سکوت حال بهم زن و منفعت طلبانه، گردن آدم های دیگر نزدیک تر به حادثه انداخت. خیلی تقوا به خرج داد اون جایی که حتی نام مسئول و حتی جایگاه مسئول رو هم نگفت که اطلاع داده بهش.
یه چیزی رو در گوشی میگم! من در قضیه سردار سلیمانی جز سر نماز میت اشک نریختم. اونم حقیقتا برای خودم. خوشبختی آدما که گریه نداره. دیگه چی میشد از این بهتر؟ توی طول زندگیت کلی تاثیرگذار باشی. به عزتمندانه ترین نحو ممکن شهید بشی جوری که جهان باخبر بشن. پس از اون هم تاثیر مثبت بزرگت ادامه داشته باشه. چی از این بهتر می تونه باشه؟ بله من حق میدم کسی متاثر بشه ولی به شخصه فقط بهش غبطه خوردم و تصمیم های شخصی ای گرفتم. برای سردار حاجی زاده اما دلم کباب شد! واقعا چشم و دل و گلوم به حالش سوخت. عزیزتر شد که هیچ، ذره ای از موضعش پیش ما کم نشد و بیش از سردار سلیمانی بهش غبطه خوردم. برای اونی که همیشه دنبال گزک می گرده هم این حرف ها فایده نداره. اون اصلا شخص براش مهم نیست.
سپاه مرغ عزا و عروسیه جنگ همینه. ترجیح میدم تا پای مرگ توی خط سردار حاجی زاده های مسئولیت پذیر، صادق و متواضع باشم تا کفتارهایی که دور هواپیما رو گرفتن و امشب حوالی ساعت 8:30 با همین چشمای خودم دیدم که توی میدون ولیعصر و تئاتر شهر دست می زدند و شعار می دادند و دم از عزادار بودن بر میارن. رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا.
خواب دیدم توی حرم امام رضام. برف میومد. تصویر قطع و وصلی داشت. انگار که سرعت اینترنت پایین و کانکتینگ باشه. یکی روی سرش زیر برف وایساده بود. تعادلشو نمیتونست حفظ کنه.
سمت راست حرم موجهای دریا به ساحل میریخت. با خودم گفتم چقد حرم خوبه. هم زیارت میای هم دریا
دوست صمیمیام پرسید ۲۶ سالگی چطور گذشت؟ گفتم بهترین سنم بود. گفت چرا؟ گفتم به دنبال کارهایی رفتم که در ۲۵ سالگی شاید به فکرم هم نمیرسید. اساتیدی داشتم که طی ۲۵ سال گذشتهاش نمیدانستم حتی وجود دارند. کارهایی که دوست داشتم را پی گرفتم. کل ۲۶ سالگی را با خیال راحت «زندگی» کردم. سیگنالهایی با اثرات نامطلوب بر آن تاثیر نمی گذاشت؟ حتما میگذاشت. ۲۶ سالگی اما فکر میکنم توانستم به ضمیر ناخوداگاهم بنشانم که هیچ چیز را جدی نگیرد و بعد از قدری حق مسلمِ سوگواری برای اتفاقات ناگوار به حالت تراز برسد. همهچیز گذراست و ما در پس تمام لحظهها و اتفاقات در حال یادگیری هستیم. چیزی که مهم است فقط و فقط تمرکز بر روی «خود» با کمک یک «بلدِ راه» است تا روزی که برسیم به «مکارم اخلاق». رفتن از سربالاییهای نفسگیر و پیچ و خمهای زندگی با راهبلد از سختی مسیر کم میکند. حتی اگر زمین بخوریم شیوهی بلندشدن را نشانمان میدهد. موسی(علیهالسلام) که نیستیم اما در هر راهی خضری داشتن کار را آسان نه ولی لذتبخش میکند. حوزهی دید گرفتن از چند قدم جلوتر، زندگی را تغییر میدهد.
درباره این سایت